233
با دو تا از دوستام بودیم و لای یکی ازون مسابقات تعریف کردن خاطرات دوران دبیرستان گیر کردم ، یهو همه چی معمولی بود داشتیم درباره فوتبال حرف میزدیم که یکی از بچه ها یاد یکی ازون خاطرات دبیرستانمون افتاد ، من که یادم نمیومد ولی بقیه انگار یادشون بود،بعدش شروع کردن به تعریف کردن اون خاطرات احمقانه ،یه چی میگفتن و میزدن زیر خنده،مونده بودم اون وسط چه غلطی بکنم،چند بار زور زدم بحث رو بکشونم به فوتبال نشد و اون لعنتی ها داشتن حال میکردن،منم گوشیم رو برداشتم،یه بازیه هست که توی هر مرحله باید یه توپ رو از وسط یه سری حلقه طلایی ،خیلی وقته گیر کردم توی مرحله هشتم
+ نوشته شده در ساعت 12 توسط کایا
|
شب از هجوم خیالت