من هستم و تو نمی دانی ....
من بودم و تو ندانستی.....
من خواهم بود و تو نخواهی دانست....
بدان تا هستم از تو خواهم گفت.. .
کلامم عطر تو را دارد...
تا بگویم :
تو آمدی و باور بودن را در من زنده کردی
*تولد بهار مبارک
تنهایی حس بی مخاطبی است که تمام تو را نشانه می رود ، انکار صورت خندانی که بر چهره داری ، از خویش می رهاندت... تنهایی من شاید از نوع نادرش باشد ، تنهایی من پرصداست ، پچ پچ فکر دارد ،زوزه باد هم . آوای دلتنگی هم که غوغا می کند....
چه بر بلندای آسمان ، چه تنها بر روی صندلی چوبی میان اتاق خانه ی بی پنجره و تاریکی که راه به هیچ جا ندارد ، چه فرقی میکند برای آن مرد کور و خسته ای که سیگار می کشد و تنها صدای گذشت عقربه ها را به انتظار نشسته ؟!!
درد تنهایی کشیدن مثل کشیدن خطهای رنگی روی کاغذ سفید ، شاهکاری میسازد بنام : دیوانگی ... و من این شاهکار را به قیمت همه فصل های قشنگ زندگیم خریده ام . تو هر چه میخواهی بخوان مرا ; دیوانه ، خودخواه ، بی احساس ...
زندگی را کنج اتاقی کز کنی یا در برهوت معابر شهری ، عادت به نبودن که داشته باشی خاطرت محو می شود ، رنگ میبازی از دنیا ، رویا... سایه شوم روزمرگی روحت را میدرد و چه سبکبال به ساز گردباد هستی ، خواهی رقصید...