ن‌ح‌س

ماها عوض نمی شویم!

نه جوراب‌هایمان عوض می‌شود و نه ارباب‌هامان و نه عقایدمان

وقتی هم عوض می شود آنقدر دیر است که دیگر به زحمتش نمی‌ارزد

ما ثابت‌قدم به دنیا آمده‌ایم و ثابت‌قدم هم ریغ رحمت را سر می‌کشیم

سرباز بی‌جیره و مواجب، قهرمان هایی که سنگ همه را به سینه می‌زنند

بوزینه‌های ناطقی که از حرف‌هاشان رنج می‌برند

ماها آلت دست عالیجناب نکبت‌ هستیم

 او صاحب اختیار ماست

وقتی بچه‌های حرف‌شنویی نیستیم طنابمان را سفت می‌کند و

انگشت‌هایش دور گردن ماست حتی وقتی حرف زدنمان با ناراحتی توام است

باید هوای کار دستمان باشد که لاقل غذایی بلنبانیم

سر هیچ و پوچ آدم را خفه می کند ...

این که نشد زندگی ...

ماوی

بعد از این همه سال،هنوزم ک هنوز است آدمیزاد یاد نگرفته ک چطور می‌توان 

رخوت و دلتنگی را مانند جامه از تن درآورد و عریان از همه‌ی خستگی‌ها 

زندگی کرد..

این‌ها را می‌نویسم ک شاید کمی آرام شوم و ثانیه‌هایم بگذرند و فردا بیاید 

فردا روز خوبی نخواهد بود...

از همون فردایی ک تو رفتی 

هیچ فردایی خوب نیست...

یادت هست ک گفته بودم ؛

من پیچیدن باد،لای موهای تو را دیده‌ام، بهشت شگفت‌زده‌ام نخواهد کرد...

یادت هست ک گفته بودم :

توی چشم‌هایت یک آبادی کوچک هست، گرم و کم‌آب ،دور اما امن ...

معلومه ک یادت نیست، چون هیچ وقت اینها را به تو نگفته‌ام...

تو نیستی و من دارم روبروی جای خالیت عاشقانه می‌بافم...

اینها را گفتم ک بدانی چقد دلم برای موهایت تنگ ،بوی موهایت ؛

همان ظریف‌ترین دام خلقت اعجاب‌انگیزت...

چقدر دلم برای لبخند‌هایت تنگ شده،

چقد دلم برای چشم‌هایت ...

چقدر جمله‌ی عاشقانه آماده کرده‌ام ک اگر دیدمت ، بهانه‌شان کنم و خودم را غرق موهایت...

مثلا از کوچه نگاه کنم ک پشت پنجره انتظار می‌کشی و من را ک می‌بینی 

لبخند میزنی ؛ سلام 

ببخش ک پریشان نوشتم...حواسم را جا گذاشتم لای موهایت 

نمی‌شد بهتر ازین بنویسم...

نیستی ک ...خدانگهدار...

 

 

پ‌ن 

داغ است ؛

هنوز داغ است...

خاکستری ک از تو 

بر روی سینه‌ی من خفته است...

ماوی

دیروز من چقدر عاشق بودم

فرزند چشم‌های شاد تو بودم

وقتی ک تو قد راست کرده بودی و یک بند فریاد می‌زدی

من دوست دارم من دوست دارم من دوست دارم

بعدش نشسته بودی و حرفی نمیزدی

تنها از آن حواشی شاد از نگاه قشنگت خورشید می‌دمید

یک جفت چشم گوشتی از زیر شانه‌هایت عریان نگاهم می کردند

و چشمهایم را می‌بستند

تا لذتم مرا ببرد سوی بازوی کوچه‌هایت

بوی اقاقیا و لمس خزه در عمق آبهای جنون آمیز

و

بالا کشیده شدن چون موج در شب مهتابی

و بازگشت و مهره ماهی مانند

و عطر شور تراشیده شدن از تو

وقتی ک اختلال داغی از حد فاصل زانوها و قلبم زبانه کشید

و من، خداخدا که دنیا پایان نیابد

و چرخش زمان و زمین جاودانه باز بماند

مثل همین تو ک در یک همان متبلور می شد

دیروز من چقدر عاشق بودم

عاشق تر از همیشه و امروز

مردی شبیه الفبای راز ک با سطلهای آب

غسل جماعت می‌کرد در روز در برابر مردم در میدان

و از تمام خیابانها مردم هجوم می آوردند

تا طوطی بزرگ سینۀ او را در آینه طالع کنند

دیروز من چقدر

عاشق تر از همیــ ...

مثل همین تو ک در هَما ...

ماوی

بچگی‌مان یادت هست...؟

چه قایق‌ کاغذی‌هایی که با هزار آرزو به آب نسپردیم...

امید بود،

وقتی می‌دانستیم هرکجا هم که قایم شویم

لحظه‌ای دیگر از محبت شانه‌هایمان گرم خواهد شد،

پیدا خواهیم شد...

اما،

حالا چه...؟

ک همان آرزوها را پشت به پشت با نخ‌های سیگار دود می‌کنیم،

ک شب و روز بیداری می‌کشیم و نمی‌دانیم کجای این دنیای لعنتی قایم شده‌ایم

ک حواسی پرت‌مان نمی‌شود

ک‌ منتظریم تا کسی بیاید و پیدایمان کند

ک منتظریم تا کسی بیاید و مرحم شود...

"لعنت به هرچیزی شبیه زندگی"

شبیه امید

شبیه انتظار...

آخر مگر چه کسی،

                           کجا،

                              این چنین،

به قتل عام خویش نشست،که ما نشسته‌ایم...

ماوی

#ماوی

ادامه نوشته

ماوی

دریا نیستم 

تا موج‌هایم چشم‌هایت را خیره کند

باد نیستم 

تا موهایت را نوازش کنم

کوه نیستم

تا شانه‌ام از دردهایت خانه بسازد 

من فقط یک خیالاتی‌م 

کسی ک هر شب با فکرها و خواب‌هایش 

با تو زندگی می‌کند و 

صبح به آن زندگی می‌بازد....

 

پ‌ن ؛

قصه‌ی روز و شب من؛ سخنی مختصر است 

روز در خواب ِخیالاتم و شب بیدارم ...

 

ن‌ح‌س

جمجمه‌ام را  

تمثال پناه گرفته در مغاک جانم را  

سر ریز از شعر بالا می‌برم  

جامی شراب در نوشانوش جشن 

سلام! 

سلام بر شما زنان  

که عاشق داشته‌اید  

که عاشق دارید 

گاه می‌نشیند بر دلم  

وسوسه یک پرسش:

"چرا ب پایان نبرم  

جمله هستی‌ام را  

با نقطه‌ یک گلوله؟" 

 هر چه باداباد 

غزل بدرودم را می‌سرایم 

حافظه! 

انبوه محبوبه‌هایم را  

در صف‌هایی بی‌انتها  

در تالار مغزم  

گرد هم آر

از چشمی به چشمی 

خنده را واریز  

شب را بگو آذین بندد  

خنده را از جسمی ب جسمی واریز 

شبی ساز کن 

آن سان ک هیچکس، هیچگاه  

از یادش نبرد 

حالاست ک با مهره‌های پشتم 

نی‌لبک بنوازم. 

 

 

ن‌ح‌س

برای واژه‌های ناخوانده در سر نقشه‌ای باید کشید،

انتظار

را مثلا روی کاغذی باید نوشت

مچاله کرد

و گوشه‌ای انداخت

گوشه‌ای دور

به اندازه نداشتنش

درد

را فرو کرد باید در پوکه‌های سیگار

تا به وقتش دود شوند

و روی سینه‌ بنشیند

تا سرطان شوند...

اما گذشته‌ را...

کنار خانه‌ام بی‌گمان گوری عمیق حفر خواهم کرد

تا که هر بار گذشته را درونش بالا آوردم خاطرم جمع باشد

بازگشت‌شان به سوگ من نخواهد بود

چه فرق می‌کند...

رنج‌نامه را

اما

باید طرحی نو نگاشت...

باید فرو ریخت و پایان را آغازی شد

به تنهایی...

ادامه نوشته