نحس
نه جورابهایمان عوض میشود و نه اربابهامان و نه عقایدمان
وقتی هم عوض می شود آنقدر دیر است که دیگر به زحمتش نمیارزد
ما ثابتقدم به دنیا آمدهایم و ثابتقدم هم ریغ رحمت را سر میکشیم
سرباز بیجیره و مواجب، قهرمان هایی که سنگ همه را به سینه میزنند
بوزینههای ناطقی که از حرفهاشان رنج میبرند
ماها آلت دست عالیجناب نکبت هستیم
او صاحب اختیار ماست
وقتی بچههای حرفشنویی نیستیم طنابمان را سفت میکند و
انگشتهایش دور گردن ماست حتی وقتی حرف زدنمان با ناراحتی توام است
باید هوای کار دستمان باشد که لاقل غذایی بلنبانیم
سر هیچ و پوچ آدم را خفه می کند ...
این که نشد زندگی ...
شب از هجوم خیالت