ماوی

خواستم بعدِ تو ،

برگردم به خودم ...

"خودم" نبود .

ماوی

هر بار من تو را برای شعر برنمی‌گزینم،

شعر مرا برای تو برگزیده است.

در هُشیاری به سراغت نمی‌آیم؛

هر بار

از سوزش انگشتانم درمی‌یابم

که باز

نام تو را می‌نوشته‌ام...

ماوی

در میان تمام داشته‌ها و نداشته‌هایم 

نداشتن تو عجیب ب چشم می‌آید

چنانکه ندارمت 

اما شبها سر بر شانه‌ی تو ب خواب می‌روم

و صبح‌ها در رویای تو چشم باز می‌کنم

ندارمت اما همینکه می‌شناسمت 

کافی‌ست تا تمام افکارم را به تو گره بزنم

تو ندانی و دنبالت ب هر سوی کشانده شوم

نداشتنت را هم دوست بدارم

شناختن‌ت را هم قدر بدانم

ندارمت اما چشم‌هایم نقش تو را گرفته‌اند

دستانم عطر تنت را

آنقدر ک تماشاگرِ نوازشگرِ عکس‌هایت مانده‌ام

برای خوشحالی و آرامش‌ت،از بودنت دست کشیده‌ام 

ولی از دوست‌داشتنت هرگز...

شاید عشق همین باشد ؛

ندارمت اما دوستت دارم...

ماوی

هوا آرام ... شب خاموش ...

راه آسمان‌ها باز 

خيالم چون كبوترهای وحشی ،

می‌كند سوی تو  پرواز...

 

پ.ن؛

بعد تو پیر ک نه، 

من متلاشی شده‌ام...

ادامه نوشته

ن‌ح‌س

هیچ و پوچ،

بی‌آشیانه‌تر از باد،

سبک،

چون برگ های آش‌لاشِ پاییز دیده،

که هر لحظه از شاخه درختی فرتوت خودکشی می‌شوند...

لرزان،

چون بیدِ توّاب که دانسته پس از مرگ تبری‌ست جانی،در جنگل سرو... 

مغموم،

چون گلوله‌ای در حبس،که دانسته روزی بر قلبِ آزادی نشانه خواهدرفت...

و البته درونی بی‌شمع و چراغ

که انگار مریمی،بکارت دریده را جاکشیده‌ است،تا خداوندگار اندوه را هم‌بستر شود...

حادثه‌ای آبستن است

حادثه‌ای آبستن است

 

پ‌ن‌؛

_____________________

ماوی

هر چقدر بیشتر تلاش می‌کنم فراموشت کنم

عطشم برای داشتنت بیشتر می‌شود

همچو بیماری ک آب برایش ضرر دارد 

و منع‌ش کرده‌اند ...

هر چقدر خاطراتمان را پس می‌زنم

بیشتر هجوم می‌آورند 

مثل کسی که بخواهد از سایه‌اش فرار کند

عشق تو با من چه کرده‌ است 

ک دست کشیدن از تو 

مثل دست کشیدن از زندگی‌ست

 

 

پ‌ن؛

بی تو مرگ هم دلچسب نیست...

ماوی

به زودی می‌بینمت

به زودی میام 

به زودی…

این به زودی کی خواهد بود ؟ چه کلمه هراس‌انگیزی است این به زودی…

به زودی ممکن است یک ثانیه دیگر باشد

به زودی می‌تواند یک سال طول بکشد…

به زودی کلمه‌ای است هراس‌انگیز…!

این به زودی آینده را در هم می‌فشارد ، آن را کوچک می‌کند و

دیگر هیچ چیز مطمئنی در کار نخواهد بود

هر چه هست، دودلی و تزلزل مطلق خواهد بود…

به زودی هیچ نیست...

و به زودی، چه بسا چیزهایی است

به زودی همه چیز است

به زودی مرگ است ...

 

 

پ.ن

نیستی و بزودی تمام می‌شوم...

ادامه نوشته

ماوی

تمام ساعت را می‌ترسم

لباسهایم حتی می‌ترسند

و دستهایم از دستهایش می‌ترسند

چرا نترسم آخر، چرا نترسم؟

چراغ سبز تخیل،

کنار خرمن پنبه ست

که گُر بگیرد در من، تمام گردم من؛

و آفتاب تموز است در نهایت اوج

که گُر بگیرد در برف، برف‌های تمیز

که گُر بگیرد در من، تمام آب شوم؛

و کهکشان غریبی است

بدور خلوت هذیانی شبانه‌ی من

که گُر بگیرد در من، تمام کاه شوم

و شب که راه بیفتم

صدای نرمی از آن جویبار بی‌مانند

به من، به لحن غریبی، که چون عبور نسیمی است،

عبور چلچله‌ای ، بال بال شب پره‌ایست

سکوت‌وار صدا می زند:

نگاه کن!

درون خلوت هذیانی شبانه‌ی تو

دو پای نیمه کج‌ت از آفتاب می آید

دو پای نیمه کج‌ت از آفتاب می آید

خدای من، همه جا روشن است...

و شب، شبانه‌ترین شب، چو صبح صادق و صالح شکفته بر آفاق

دو پای نیمه کج‌ت از آفتاب می آید...

 

 

پ.ن؛

جُز تو از همه خسته‌ام 

از این زندگی پَست و پلشت

ازین زندگی کج 

ازین پاهای نیمه کج

کاش خدایی(🖕) باشد و طاقتی دهد...

 

 

 

 

ماوی

بند می‌آید زبانم برای از تو گفتن 

تو برای گفتن نیستی 

تو برای نوشتنی و 

بعد تو را باید خواند و 

در دهن مزه‌مزه کرد 

تو را باید خواند و بر لب،لبخند آورد 

تو را باید خواند و در دل زندگی کرد

تو در من ریشه داری و من در تو جان 

جان من ؛

در کنارم نیستی ولی تمام عُمر با منی 

همیشه همینقدر مهربان بمان 

دنیا بدون تو ،بدون امثال تو 

پر از هیچ است و خالی از همه...

 

 

پ.ن؛ 

بی تو شبی در کنار خودم 

در سکوت خواهم مُرد...

ادامه نوشته

ماوی

امشب از آن شب های بی پایان نکبت است که آرزو می کنیم ای کاش

 اینقدر نمی فهمیدم ای کاش در اینجا نبودم

شاید این جزء معدود زمان‌هایی است که از کلمه ای کاش استفاده می‌کنم...

حتی حوصله‌ی نوشتن را هم ندارم فقط می دانم این نیز بگذرد...

و فقط این من هستم که در بین فرسوده می‌گردم از رنج نداشتن‌ت

از تلاشی که نمی دانم آیا رسیدنی در آن هست یا نه

حتی جرأت ندارم بگویم: آنچه مرا نکشد، قوی‌ترم می سازدم...

فقط می‌دانم حتی انتخابی جز ادامه دادن ندارم 

باز مانند همیشه می نویسم تا شاید وقت‌کُشی کنم، اما امشب از آن شب

هاست ک هیچ چیز آرامم نمی‌کند مگر وجود نازنین تو ک دلت فرسنگ‌ها 

با من فاصله دارد و در همین نزدیکی‌هاست...

نمی‌دانم تا به کی توان ادامه دادن را دارم !؟؟

 

 

ادامه نوشته

ماوی

دست بردار ازین هیکل غم

که ز ویرانی خویش است،آباد

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرو مرده چراغ از دم باد.

 

دست بردار،ز تو در عجبم 

به در بسته چه می‌کوبی سر.

نیست،می‌دانی،در خانه کسی 

سر فرو می‌کوبی باز به در....

 

زنده،این گونه به غم

خفته ام در تابوت.

حرف ها دارم در دل

می گزم لب به سکوت.

 

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هر نفسی فریاد است.

به نظر هرشب و روزم سالی است

گرچه خود عمر به چشمم باد است.

 

رانده‌اند مرا همه از درگه خویش.

پای پر آبله بر این جاده‌ی پرت

می زنم گام بر این راه عبوس

دو دست پر خاک بر سر خویش

 

پای پر آبله،دل پر اندوه

ازرهی می گذرم سر در خویش

می خزد هیکل من از دنبال

می دود سایه من پیشاپیش.

 

می روم با ره خود

سرفرو،چهره به هم

با کسم کاری نیست

سد چه بندی به رهم؟

 

دست بردار! چه سود آید بار

از چراغی که نه گرماش و نه نور؟

چه امید از دل تاریک کسی

که نهادندش سرزنده به گور

 

می روم یکه به راهی مطرود 

که فرو رفته به آفاق سیاه.

دست بردار ازین عابر مست

یک طرف شو،منشین بر سر راه...

 

 

پ.ن؛

عشق ، تعبیرِ قشنگی است برایم از تو

ورنه،کمتر سخنی بود که معنای تو داشت...

 

 

ماوی

می ترسم از اینكه

 روزی  یك جایی من و تو

خیلی دور از هم شب و روز

در آغوش یك غریبه بی‌قرار هم باشیم

و بعد از هر بار هم آغوشی به یاد آغوش هم بیصدا گریه كنیم

  بـــــــــــــرو

ترس از هیچ چیز ندارم

وقتی یقین دارم بیشتر از من کسی دوستت نخـــــــواهد داشت

وقتی یقین دارم مرا بیشتر از خدا دوست خواهی داشت...

بیشتر از من کسی طاقت کم محلی‌هایت را ندارد

بــــــــــــرو!!!! ترس برای چه؟؟

وقتی می دانم یکــ روز می‌گذری

ار تمام آن هایی ک بخاطرشان 

پا بر روی تمام احساس من گذاشتی و فرامُوشم کردی...

 

 

پ.ن.؛

چیزی ک از مرگ کشنده‌تر است 

احساس فراموش شده‌گیست...

ماوی

شبهای تیره و سرد ٬ سراسر اندوه و ناامیدی

همه چیز در اوج خود ٬ اشک ٬ غم ٬ بغض

و گاهی صدای بلند هق‌هق که شنیده می‌شود

چه غمگین است وقتی اشکی می‌چکد

دیشب مردی گریست و امروز دختری

روزگار گریستن ٬ روزگار نالیدن ٬ روزگار مرگ شادیها

یکی از بیداد میگرید و دیگری از سر‌نوشت خویش

یکی به زیر خاک میرود و هرگز باز نمی‌آید

و دیگران برای او میگریند ٬ شاید

ـ به جای او میگریند ـ

چرا چنین است؟ پس خوشی‌ها کجایند؟

تو رفتی و شادی‌ها و خوشی‌ها نیز با تو رفتند

و عذاب کشیدن قسمتی از زندگی ما شد ...

ماوی

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟ 

یا گرفته است هنوز ؟ 

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست 

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه 

آنچنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه 

در همین یک قدمی می ماند 

کورسویی ز چراغی رنجور 

قصه پرداز شب ظلمانیست 

نفسم می گیرد 

که هوا هم اینجا زندانی ست 

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است 

آفتابی هرگز 

گوشه چشمی هم 

بر فراموشی این دخمه نینداخته است 

اندر این گوشه خاموش فراموش شده 

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده 

یاد رنگینی در خاطرمن 

گریه می انگیزد 

ارغوانم آنجاست 

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید 

چون دل من که چنین خون ‌آلود 

هر دم از دیده فرو می ریزد 

ارغوان 

این چه رازیست که هر بار بهار 

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟ 

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر 

وز سواران خرامنده خورشید بپرس 

کی بر این درد غم می گذرند ؟ 

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها 

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند 

جان گل رنگ مرا 

بر سر دست بگیر 

به تماشاگه پرواز ببر 

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار 

تو برافراشته باش 

شعر خونبار منی 

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من...

ارغوانم آنجاست...

ارغوانم تنهاست...

 

 

پ.ن 

یک روز اخرین کسى که تو را عاشقانه دوست داشت

خواهد مرد و خاطره ى تو فراموش خواهد شد...

 

 

ماوی

 

همه وقت تو را کم دارم

حتا وقتی بوده‌ای...

و این حکایت گورکنی‌ست

که صدای کلنگی را مدام

از سمت چپ سینه‌اش می‌شنود...

 

ماوی

وقتی که درها بسته و همه چیز بی‌صداست

وقتی که خنجر نگاهت بر روی گلوی ناله‌هاست

وقتی دیدی همراه صدای باد صدای غمگینی می‌آید

وقتی که از گذر ثانیه‌ها خسته شدی

و نگاه و دلت از همه آیینه‌ها گرفت

وقتی که دلت گرفت و خواستی گریه سر کنی

و شب را با گریه‌هایت سحر کنی ، گریه کن

به یاد عشق گریه کن ، به یاد تنهایی گریه کن

به یاد آخرین دیدارش گریه کن،به یاد خنده‌هایش

به یاد بوسه‌ها و قلب شکسته و اشک‌هایش گریه کن

به یاد پاییز زندگانیت گریه کن

به یاد نداشتن‌هایش گریه کن

به یاد پاییز باش،به یاد آخرین پائیز

 که تا مرگ فاصله ای نیست...

 

 

پ.ن:

چه کسی می‌دانست ما بعد از خداحافظی

به چه چیز مبتلا می‌شویم...

 

 

 

ماوی

میدانی!

 

هنوز اینجا هوای تازه نیست

 

جهنمی برپاست

 

این تعفن برخاسته از نام زندگی هنوز بوی مرگ می‌دهد

 

هنوز غم می بارد در لحظه لحظه لحظه‌های تنهایی ام

 

و من ساده باز برای نمیدانم چندمین بار

 

هنوز در اندیشه توام....

 

 

ماوی

از بوسه‌های دیروز تا بیقراری امروز

چه واژه‌هایی که زمزمه‌کنان

از کنار ویرانه‌ی دل به آرامی مرگ گذر کردند.

من آن خسته راهم که برای رسیدن به سلامی

این چنین تاوان سخت رفتن پس داده ام...

 

تو آن سوخته دلی که از داغ پژمردن شقایقی

بارها مرثیه‌ی تلخ گریستن سروده‌ای...

 

حالا دیگر تردیدی ندارم اینبار که باران بیاید

دل ما را با خود خواهد برد 

اگر این آفتاب امان دهد ...

 

 

 

ماوی

تو که تمثیل درد و شکستن‌های مکرری و

می‌دانی چه حُزنی دارد باز ماندن و افتادن و شکستن

پس بگو

بگو چه معصومانه تو را به مسلخ بردند

و مرا شکستند

بگو هجوم گریه ها چه بر دیدگان تو آورد

که سراپا اشک شده ام

بگو بیرحمانه ترین نگاه سرد اینهمه نا محرم با تو چه کرد

که من اینگونه مرده ام...

 

پ.ن؛

دل بی تو ب جان آمد

وقت است ک باز آیی...

 

 

ماوی

مرگ تنها دری است

که تا به تو فکر می‌کنم باز می‌شود

هر بار بدم می‌آید از خانه‌ای که در آن نیستی

و بعد به هر دری می‌زنم عزرائیل پشتش است

و بعد طناب یعنی اتفاقی که نمی‌افتد را

به کدام سقف بیاویزم...

و تیغ

یعنی این تویی که هنوز در رگ‌هایم جریان داری...

 

مرگ

چیزی شبیه دست‌های من است

که حتی با ده انگشت نمی‌توانند

یک ذره از گرمی دست‌های تو را نگه دارند

و چیزی شبیه صدایم

که هر بار دوستت دارم

تارهای صوتی‌ام را عنکبوت‌ها تنیده‌اند

 

و چه انتظار بزرگی است

این که بدانی

پشت هر «دوستت دارم» چقدر دوستت دارم.

...

 

ادامه نوشته

....

از سر شب زده است زیر دلم،

زندگی...

نه آنقدر تنفر،که روی تمام خطوط نانوشته دنیا بالا بیاورم...

و نه آنقدر سر‌خوشی،‌که امشب را تخت سر بر زمین بگذارم

و تا انتها یک نفس سرش کشم...

دکتر درون هم این وسط سرنگی از هوا تجویز میکند و

می‌گوید تسکین بیداریست... 

بیداری... بیداری...

 

 

 

ماوی

بگذار با تو نجوا کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه‌ها را بشکنم

روی شانه‌های مهربان تو گریه کنم.

چشم در چشم عکس نازنینت که می‌شوم سوزش قلبم را حس می کنم ...

اما ... دلم نمی‌خواهد از آرامش توی نگاهت چشم بردارم ...

احساس می‌کنم به جای عکست روبرویم نشسته‌ای و خیره شده‌ای به من...

در خیالم، با تو و چشمانت حرف می زنم!

با تو نجوا می‌کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه‌ها را بشکنم

روی شانه‌های مهربان تو گریه می‌کنم.

از راه که رسیدی نگاهت غریب بود، و من با غربت نگاه تو همسفر شدم.

کمکم کردی که از کویر هرچه بی‌مهری‌ست بگذرم و به آب روشن چشمه‌ی

چشمان مهربانت برسم.

«چشم‌های نازنین تو» که حیات در آنها خلاصه می‌شود و

زندگی معنا می‌گیرد و شوق پرواز می‌کند.

«چشم‌های آسمانی تو» که پیوسته پُر شده از برق امید...

دلم می‌خواهد روز را با طلوع خورشید چشم‌های زیبای تو آغاز کنم ...

دلم میخواهد توی سیاهی چشمهای من طلوع کنی...

چشم‌هایت را باز کن ... می‌خواهم از دریچه‌ی نگاه تو به جهان نگاه کنم ...

می خواهم هرچه خوبی هست را توی چشمان زیبای تو ببینم ...

می‌خواهم نگاه مهربانت را با آرامش دستان پرمهرت همراه داشته باشم ...

می‌خواهم بدانی که چقدر دیوانه‌ی صدایت هستم...

مسافر غریب نیمه راه زندگی‌ام؛ دیگر برایم غریبه نیستی...

و مهر تو که نمی‌دانم از کجا راه خانه‌ی دلم را پیدا کرده

هر روز گوشه‌ی دیگری از این خانه را به نامت می‌کند..

کاش می دانستی که دلم، چقدر حس نگاه های مهربانت را می خواهد...

حالا که من با جسمی فرسوده ، قلبی شکسته و مملو از درد

در این ویرانه‌ی ماتم‌زده چشم به راهت نشسته‌ام 

بار دیگر دستان پُرمِهرت را در دستان سردم بگذار

تا مرهمی باشد بر زخم عمیق سال‌های نداشتنت...

نازنین من؛ با تمام وجود آرزو می کنم که

سایه‌ی یک خواب عمیق روی چشمان مهربانت افتاده باشد.

تو آرام بخواب نازنینم ...

آرامش تو اوج آرزوهای من است...

 

 

پ.ن؛ 

تو را من چشم در راهم...

ماوی

کاش...

درمیان ازدحام 

این دلمردگی‌های روزمره

افسردگی‌های مفرط،

قرص‌های آرامبخش 

 یا قلب‌های نقاشی‌شده بر روی کاغذ

تو از راه برسی و نجات دهی مرا

که هنوز هم شعرهایم از

اعتبار نگاه تو جان می‌گیرد.

 

پ.ن؛

اين شور كه در سَر است ما را

وقتي برود, كه سَر نباشد...

ادامه نوشته

ماوی

آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم

خنیاگرِ غمگینی‌ست

که آوازش را از دست داده است.

 

ای کاش عشق را

زبانِ سخن بود.

 

هزار کاکُلی شاد

 در چشمانِ توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من.

 

عشق را

ای کاش زبانِ سخن بود.

 

آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم

دلِ اندوهگینِ شبی‌ست

که مهتابش را می‌جوید.

 

ای کاش عشق را

زبانِ سخن بود.

 

 هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست

هزار ستاره‌ی گریان

در تمنای من.

 

 عشق را

 ای کاش زبانِ سخن بود...

 

" احمد شاملو "

 

 

پ.ن؛

هرگز آیا به خواب خواهم دید

یک بار دیگر

 اندر آغوشت ...؟

ماوی

نمی‌گنجد این قلب در تنم

این تن در اتاقم

این اتاق در خانه‌ام

این خانه در دنیا و 

این دنیای من در جهان.

ویران خواهم شد

دردم را درد می‌کشم در سکوت

سکوتی که در آسمان هم نمی‌گنجد

چگونه بازگویم این رنج را با دیگران

تنگ است این دل برای عشقم

این سر برای مغزم

که می‌خواهد ترک بردارد و

از هم بپاشد...

تا دیر نشده برگرد

که جهانم خواهد مُرد...

 

 

پ‌ن.

تو نباشی منِ مفلوك دو دستم خاليست ...