ماوی
وقتی که درها بسته و همه چیز بیصداست
وقتی که خنجر نگاهت بر روی گلوی نالههاست
وقتی دیدی همراه صدای باد صدای غمگینی میآید
وقتی که از گذر ثانیهها خسته شدی
و نگاه و دلت از همه آیینهها گرفت
وقتی که دلت گرفت و خواستی گریه سر کنی
و شب را با گریههایت سحر کنی ، گریه کن
به یاد عشق گریه کن ، به یاد تنهایی گریه کن
به یاد آخرین دیدارش گریه کن،به یاد خندههایش
به یاد بوسهها و قلب شکسته و اشکهایش گریه کن
به یاد پاییز زندگانیت گریه کن
به یاد نداشتنهایش گریه کن
به یاد پاییز باش،به یاد آخرین پائیز
که تا مرگ فاصله ای نیست...
پ.ن:
چه کسی میدانست ما بعد از خداحافظی
به چه چیز مبتلا میشویم...
+ نوشته شده در ساعت 5 توسط کایا
|
شب از هجوم خیالت