ماوی

کودتایم باش..

تغییری‌ست مرا ک حتی خود ب سمت ایمانش نمی‌روم

کودتایم باش...

رخوت‌یست برای تداوم، حتی تنفس هم تفسیر خستگی‌ست

کودتایم باش...

مرا ارتجاعی‌ست ک هر ثانیه در گذشته قصد خودکشی می‌شود

ک حتی لمس تَن و چشمان نگاه گرفته‌ات دیگر چاره نمی‌شود

کودتایم باش...

تا افکار محصور در سرم دست ب شورش نزده‌اند

کودتایم باش...

سیم آخر دیوانگی‌ست

اصلاح وضع از سر سادگی‌ست..

یا پرچم‌ت را از فراز قلبم پایین کش

_نه تو توانی و نه من_

یا...

کودتایم باش

مگذار مرا بحالِ خود،

تحریم کفاف این ستم نخواد داد

مُسَکن جواب این درد نخواهد داد

پایانی جز سقوط رخ نخواهد داد

لااقل

شبانه

...کودتایم باش

ماوی

ای کاش 

ناروک نغمه‌سرای کوی‌ت بشوم 

تا ابد و دهر

از سر زندگیت وا نشوم ...

ای کاش

که باز آخر آن کوچه 

به آغوش تنت بر‌بخورم

تا ک از لعل لبت 

هر دم

از سر وصل 

لذتِ بوسه شوم..

یا 

ک بر جامه‌ی پوشیده تَنت 

آن لکه‌ی ننگین نبایسته شوم ...

تا ک امید رود 

هر کوته نفسی

قدمی از سر بی‌صفتی،گام از گام ننهند..

و 

تا آن لحظه 

ک نفس از پی هم می‌آید

ماه این احساسم ،

از پی ابر هویدا نشود...

ای کاش 

آن میوه‌ی ممنوعه‌ی پدرسوخته را

این بار

در دامان تو اندازند ،

یا بهر فریب همگان

با دست تو هم‌دست کنند،

تا آنگاه تو را ،

به آغوش زمینی ک منم؛ طرد کنند...

نیستی و من پا در کویر شده‌ام 

 

لااقل سَرابم باش 

شاید ک سیرابم کرد...

کابوس شیرین

شبانه در آغوشت دمادم از شیطنت میشود

زیرکانه می‌خندد و دلبرانه تو را به انتهای

کفر می‌کشاند 

که تا سرحد جنون؛خدا را از نگاهش چنگ زنی...

به ناگاه بر لبانت بوسه می‌شود

آنقدر بوسه که در زندان تنش 

آن محکومی که آرزویش ابد و یک روز می‌شود،شوی..

اما چه جانکاه که تا زایش سپیده دم هیچ آرزویی نمی‌پاید 

و با گریزش قتل و عام می‌شوند هر آنچه که می‌توانست بود و دیگر...

تن گُر گرفته از وقوع حادثه‌ات را تکان میدهی و 

با رنج و صد لعنت به زمین و زمان بخودت می‌آیی 

مشت از دست باز می‌کنی...

بیادت می‌آورد چه بی‌اندازه سبک هستند، دستانی پر از خالی 

آنقدر که کسی را رغبت ماندن نکند

کسی را پای‌پند نکند..

آری دستان من خالی‌ست..

آنقدر خالی ک ...

ماوی

لبخندت ترجمان جنون‌بار دلداگی من است 

و هم‌آغوشیت،این شکنجه جانکاه

روحم را در میان عطر کشنده‌ی تنت 

به یغما می‌برد...

بانوی بعید من 

تو را مرگبار دوست می‌دارم

حتی حالا که بسان خیال باران خورده‌ی یک پنجره 

عریان و آرام در مقابلم آرمیده‌ای 

و من همچون گرگی بر فراز ویرانه یک مشت خاطره 

تنهایی خویش را زوزه می‌کشم و چشم‌هایم 

خیره به رد کبود وحشی لبانم بر گلوی توست

حتی حالا که بیخوابی قهوه‌ای چشمانت 

دود می‌شود میان انگشتانم 

و وجود خویش را در سکوت سرد تنهایی می‌فشارم

بانوی بعید من 

تو را مرگبار دوست می‌دارم...

...

جا مانده است 

 

چیزی جایی 

که هیچ‌گاه دیگر هیچ چیزی 

جایش را پر نخواهد کرد...

اینگونه بی‌تو ببین چنگ بر آسمان می‌زنم بی‌محابا

دو نگاه بود

دو ابر بارانی

دو موعد ریزش بی‌امان

من و تو باران بودیم ک همدیگر را خیس کردیم

سالهاست ک من چشم ب راه تو بوده‌ام

بی گمان ما جور دیگری زیسته‌ایم

جور دیگری ک جز ما کسی نمی‌توانسته آنگونه زندگی کند..

می‌دانی؛من واژه‌ها را بلدم

بار سنگین واژه‌ها را می‌شناسم

نمی‌توان گفت واژه‌ها بی‌محابا می‌آیند و می‌روند

میخواهم ب تو بگویم: از بارِ تمام واژه‌هایت آگاهم..

روزی می‌رسد ک جز به زبان نگاه نتوانیم حرف بزنیم...رسید...

زبانی پر از واژه‌های سنگین و شگفت‌انگیز

می‌دانی؛ما دو ابریم ، دو بارانیم و می‌چلانیم تمام دلتنگی‌مان را..

اما فقط یک بار " ماییم "

فقط یکبار می‌توانیم خیس و خسته بغل بگیریم هم را...

کاش چراغی در دستم بود

کاش از تبار اشک نبودیم

کاش از تبار سوگ نبودیم

کاش از تبار فهم نبودیم...

حس آدمی را دارم که جز زبان نگاه،زبان دیگری را نمی‌فهمد،

که نگاهت را میشنود

که نگاهت را می‌نوشد

که نگاهت را می‌فهمد

بخند..که موسِم خنده‌ی توست مدام 

مدام زاد روز توست در چشمان من 

مدام بهمن است که می‌روید 

مدام زمستان است که می‌رسد

حالا نگاهم کن

حالا صدایم کن 

صدای تو خوب‌ است هر زمان..

ماوی

سکوت کردم و خوردم صدای دردم را ...

 

ای در دلم نشسته ،از تو کجا گریزم..

گریز ، مرگ بود 

 

و من آسمان 

که فراخناک و تنها، ایستاده بر مزار زمینیان

رخوتِ واژه‌های ناشاعران را دِق میکردم 

دود بود ،درد ،مرگ و نیز فکر 

شبانگاهان که می‌رسید 

خورشید طلوع میکرد 

و هر سپیده‌دم نور می‌تابید 

تا از بهارانه‌های بدون رشادت 

گلی بروید ،

برای شبنم ،خانه‌ای ..

برای پرنده ،پناهی 

و برای من گلی 

که ما هیچ‌کدام تنها نمانیم 

که ما هیچ‌کدام بی‌فهم نپوسیم...

 

تو شبیه غرور خدایی

شاید نمرده باشیم هنوز 

اما زنده هم نیستیم دیگر ...