ماوی

#میم

ادامه نوشته

ماوی

#میم

ادامه نوشته

ماوی

من سالهاست ک از دست داده‌ام 

کسی را ک فکر میکردم بدون او نمیتوانم زنده بمانم...

باید سالها با تمام جان و‌ دلت دوستش داشته باشی 

باید هر لحظه بیمِ از دست دادنش 

تو را از درون له کند 

تا تو بفهمی حجم بزرگِ از دست رفتنِ واقعی‌اش را..

باید لحظه به لحظه‌ی زندگی‌ات را 

به مدت چند سال به او فکر کرده باشی

با او در خیال و واقعیت زندگی کرده باشی

ثانیه به ثانیه عهدی را ک با او بسته بودی 

هر روز مرور کنی تا بتوانی حجم دقیقِ نبودنش را تصور کنی...

 حس ذره ذره تلف شدن را می‌دانی؟

می‌دانی چقدر درد دارد؟

چقدر دنده‌های دلت در هم شکسته می‌شوند 

و تو آرزو میکنی کاش بشود با چیزی غیر از 

گریه و‌اشک و بغض و ناله خودت را خالی کنی..

فریاد میزنی اما کافی نیست‌.

چیزی فراتر از اینها برای بیرون ریختن دردت لازم است..

و بدبختی اینجاست که تو نمیدانی دقیقا باید به کدام سمت بروی..

تو اگر همه‌ی اینها را تجربه کرده باشی 

تو اگر روزی تمام شده باشی..

دیگر از هیچ چیز نمیترسی

از هیچ چیزی نمیترسی..

حتی از مرگ!!

از دست دادن آدمها که چیزی نیست

فقط کشنده‌س...

می‌دانی ؛ خیلی دوست‌داشتنی هستی...

 

 

ادامه نوشته

ماوی

من جایِ تمام كسانی ک

دلتنگ نمی‌شوند برايت

من جای تمام كسانی ک

بی‌تابِ چشمهايت نيستند

من جایِ تمامِ بوسه‌های

نيمه راه

آغوش‌های جا مانده 

جای تمامِ - يادم تو را فراموش - ها

من اصلا جای خودِ خدا هم

دلم برايت تنگ شده

بگذار مردم بگويند كفر می‌گويد

گفتم مردم ؟

اصلا من را چه ب مردم

من را همان خدا ک چشمانِ تو را آفريد

تا من ديوانه‌ات شوم

كافيست ! 

همه چيز زيرِ سرِ همين خداست

ک تو را بي هيچ دليلي انقدر

برايِ دلِ من عزيز كرده 

ک حتي به وقتِ دلگيری

دلتنگت باشم 

همين خدايي ک

مي داند تو گذرت هم اين حوالی نمی‌خورد

اما باز كلمات را

مجبور ب نوشتن براي تو می‌کند...

من جای تمام كسانی ک كنارت هستند

جاي تمام كسانی ک تو را می‌بینند

جاي تمام كسانی ک در قابِ چشمانت جا دارند

جاي تمام كسانی ک تو هر روز از حوالی‌شان گذر می‌کنی

دلم برايت تنگ شده...

 

 

پ.ن

همزمان در دو مکان زندگی می‌کنم

اینجا ک منم ، آنجا ک تویی ...

ادامه نوشته

ماوی

#ماوی

ادامه نوشته

ماوی

موجودی در من زندگی می‌کند

ک ای کاش‌هایش همیشه دَمار از حوصله‌هایم در می آورد...

خواستنهایش را لجوجانه با من در میان میگذارد و

پایش را مثلِ بچگی‌هایش محکم به زمین میکوبد

ک تو را می‌خواهد...

تو را هر جور ک باشد...

میخواهد...

آنهم فقط....فقط برایِ خودش....

موجودی نحیف و شکننده ک سالهاست

جایِ ترکهایَش رویِ تن و روحش درد میکشند

ک از ترسِ شکستَنِ ترک‌هایَش آرام با هر خنده‌یِ بلندی لبخند میزند...

این موجودِ بی‌آزارِ درونِ من ساده زندگی میکند

ساده‌تر عشق میورزد...

و هیچوقت یادَش نمیماند که آدمها هیچوقت شبیه او نمی‌شوند و

هرچقدر یادآورش میشوم که با سادگی‌هایش

سخت‌تر نکند این روزهایِ باقی‌مانده‌یِ عمر را...

بازبان درازی‌هایش جوابم را بی‌پروا‌تر میدهد...

همان‌طور هم عاشق میشود,

سر به هوا و ساده...

پایِ دوست داشتنِ بی‌سر و تهش میماند....

آنقدر که از روحَش فقط قلبِ مچاله‌ای باقی میماند...

او همچنان میخندد...

این بار شاید با صدایِ بلند‌تر...

 هنوز از پسِ فراز و نشیب‌هایش مردانه برمی‌آید...

موجودی به اسمِ من ؛ که در من وحشیانه درد میکشد,

و از همه‌یِ خطراتِ ناشی از ترک‌خوردن هایش

ساده و مهربان,

با کتانی‌هایَش آوازه‌خوان عبور میکند.

و پسِ هر اتفاقِ ناگوار,

با تشَر و محکم به خودش یاداوری میکند ک

هنوز قوی‌ترین منِ رویِ زمین است

چرا ک عشق تو در آن جاری‌ست...

 

 

پ‌ن

حالم این روزها حال خوبی نیست...

 

ادامه نوشته

ماوی

#ماوی

ادامه نوشته

ن‌ح‌س

ماها عوض نمی شویم!

نه جوراب‌هایمان عوض می‌شود و نه ارباب‌هامان و نه عقایدمان

وقتی هم عوض می شود آنقدر دیر است که دیگر به زحمتش نمی‌ارزد

ما ثابت‌قدم به دنیا آمده‌ایم و ثابت‌قدم هم ریغ رحمت را سر می‌کشیم

سرباز بی‌جیره و مواجب، قهرمان هایی که سنگ همه را به سینه می‌زنند

بوزینه‌های ناطقی که از حرف‌هاشان رنج می‌برند

ماها آلت دست عالیجناب نکبت‌ هستیم

 او صاحب اختیار ماست

وقتی بچه‌های حرف‌شنویی نیستیم طنابمان را سفت می‌کند و

انگشت‌هایش دور گردن ماست حتی وقتی حرف زدنمان با ناراحتی توام است

باید هوای کار دستمان باشد که لاقل غذایی بلنبانیم

سر هیچ و پوچ آدم را خفه می کند ...

این که نشد زندگی ...

ماوی

بعد از این همه سال،هنوزم ک هنوز است آدمیزاد یاد نگرفته ک چطور می‌توان 

رخوت و دلتنگی را مانند جامه از تن درآورد و عریان از همه‌ی خستگی‌ها 

زندگی کرد..

این‌ها را می‌نویسم ک شاید کمی آرام شوم و ثانیه‌هایم بگذرند و فردا بیاید 

فردا روز خوبی نخواهد بود...

از همون فردایی ک تو رفتی 

هیچ فردایی خوب نیست...

یادت هست ک گفته بودم ؛

من پیچیدن باد،لای موهای تو را دیده‌ام، بهشت شگفت‌زده‌ام نخواهد کرد...

یادت هست ک گفته بودم :

توی چشم‌هایت یک آبادی کوچک هست، گرم و کم‌آب ،دور اما امن ...

معلومه ک یادت نیست، چون هیچ وقت اینها را به تو نگفته‌ام...

تو نیستی و من دارم روبروی جای خالیت عاشقانه می‌بافم...

اینها را گفتم ک بدانی چقد دلم برای موهایت تنگ ،بوی موهایت ؛

همان ظریف‌ترین دام خلقت اعجاب‌انگیزت...

چقدر دلم برای لبخند‌هایت تنگ شده،

چقد دلم برای چشم‌هایت ...

چقدر جمله‌ی عاشقانه آماده کرده‌ام ک اگر دیدمت ، بهانه‌شان کنم و خودم را غرق موهایت...

مثلا از کوچه نگاه کنم ک پشت پنجره انتظار می‌کشی و من را ک می‌بینی 

لبخند میزنی ؛ سلام 

ببخش ک پریشان نوشتم...حواسم را جا گذاشتم لای موهایت 

نمی‌شد بهتر ازین بنویسم...

نیستی ک ...خدانگهدار...

 

 

پ‌ن 

داغ است ؛

هنوز داغ است...

خاکستری ک از تو 

بر روی سینه‌ی من خفته است...

ماوی

دیروز من چقدر عاشق بودم

فرزند چشم‌های شاد تو بودم

وقتی ک تو قد راست کرده بودی و یک بند فریاد می‌زدی

من دوست دارم من دوست دارم من دوست دارم

بعدش نشسته بودی و حرفی نمیزدی

تنها از آن حواشی شاد از نگاه قشنگت خورشید می‌دمید

یک جفت چشم گوشتی از زیر شانه‌هایت عریان نگاهم می کردند

و چشمهایم را می‌بستند

تا لذتم مرا ببرد سوی بازوی کوچه‌هایت

بوی اقاقیا و لمس خزه در عمق آبهای جنون آمیز

و

بالا کشیده شدن چون موج در شب مهتابی

و بازگشت و مهره ماهی مانند

و عطر شور تراشیده شدن از تو

وقتی ک اختلال داغی از حد فاصل زانوها و قلبم زبانه کشید

و من، خداخدا که دنیا پایان نیابد

و چرخش زمان و زمین جاودانه باز بماند

مثل همین تو ک در یک همان متبلور می شد

دیروز من چقدر عاشق بودم

عاشق تر از همیشه و امروز

مردی شبیه الفبای راز ک با سطلهای آب

غسل جماعت می‌کرد در روز در برابر مردم در میدان

و از تمام خیابانها مردم هجوم می آوردند

تا طوطی بزرگ سینۀ او را در آینه طالع کنند

دیروز من چقدر

عاشق تر از همیــ ...

مثل همین تو ک در هَما ...

ماوی

#ماوی

ادامه نوشته

ماوی

دریا نیستم 

تا موج‌هایم چشم‌هایت را خیره کند

باد نیستم 

تا موهایت را نوازش کنم

کوه نیستم

تا شانه‌ام از دردهایت خانه بسازد 

من فقط یک خیالاتی‌م 

کسی ک هر شب با فکرها و خواب‌هایش 

با تو زندگی می‌کند و 

صبح به آن زندگی می‌بازد....

 

پ‌ن ؛

قصه‌ی روز و شب من؛ سخنی مختصر است 

روز در خواب ِخیالاتم و شب بیدارم ...

 

ماوی

خواستم بعدِ تو ،

برگردم به خودم ...

"خودم" نبود .

ماوی

هر بار من تو را برای شعر برنمی‌گزینم،

شعر مرا برای تو برگزیده است.

در هُشیاری به سراغت نمی‌آیم؛

هر بار

از سوزش انگشتانم درمی‌یابم

که باز

نام تو را می‌نوشته‌ام...

ماوی

در میان تمام داشته‌ها و نداشته‌هایم 

نداشتن تو عجیب ب چشم می‌آید

چنانکه ندارمت 

اما شبها سر بر شانه‌ی تو ب خواب می‌روم

و صبح‌ها در رویای تو چشم باز می‌کنم

ندارمت اما همینکه می‌شناسمت 

کافی‌ست تا تمام افکارم را به تو گره بزنم

تو ندانی و دنبالت ب هر سوی کشانده شوم

نداشتنت را هم دوست بدارم

شناختن‌ت را هم قدر بدانم

ندارمت اما چشم‌هایم نقش تو را گرفته‌اند

دستانم عطر تنت را

آنقدر ک تماشاگرِ نوازشگرِ عکس‌هایت مانده‌ام

برای خوشحالی و آرامش‌ت،از بودنت دست کشیده‌ام 

ولی از دوست‌داشتنت هرگز...

شاید عشق همین باشد ؛

ندارمت اما دوستت دارم...

ماوی

هوا آرام ... شب خاموش ...

راه آسمان‌ها باز 

خيالم چون كبوترهای وحشی ،

می‌كند سوی تو  پرواز...

 

پ.ن؛

بعد تو پیر ک نه، 

من متلاشی شده‌ام...

ادامه نوشته

ن‌ح‌س

هیچ و پوچ،

بی‌آشیانه‌تر از باد،

سبک،

چون برگ های آش‌لاشِ پاییز دیده،

که هر لحظه از شاخه درختی فرتوت خودکشی می‌شوند...

لرزان،

چون بیدِ توّاب که دانسته پس از مرگ تبری‌ست جانی،در جنگل سرو... 

مغموم،

چون گلوله‌ای در حبس،که دانسته روزی بر قلبِ آزادی نشانه خواهدرفت...

و البته درونی بی‌شمع و چراغ

که انگار مریمی،بکارت دریده را جاکشیده‌ است،تا خداوندگار اندوه را هم‌بستر شود...

حادثه‌ای آبستن است

حادثه‌ای آبستن است

 

پ‌ن‌؛

_____________________

ماوی

هر چقدر بیشتر تلاش می‌کنم فراموشت کنم

عطشم برای داشتنت بیشتر می‌شود

همچو بیماری ک آب برایش ضرر دارد 

و منع‌ش کرده‌اند ...

هر چقدر خاطراتمان را پس می‌زنم

بیشتر هجوم می‌آورند 

مثل کسی که بخواهد از سایه‌اش فرار کند

عشق تو با من چه کرده‌ است 

ک دست کشیدن از تو 

مثل دست کشیدن از زندگی‌ست

 

 

پ‌ن؛

بی تو مرگ هم دلچسب نیست...

ماوی

به زودی می‌بینمت

به زودی میام 

به زودی…

این به زودی کی خواهد بود ؟ چه کلمه هراس‌انگیزی است این به زودی…

به زودی ممکن است یک ثانیه دیگر باشد

به زودی می‌تواند یک سال طول بکشد…

به زودی کلمه‌ای است هراس‌انگیز…!

این به زودی آینده را در هم می‌فشارد ، آن را کوچک می‌کند و

دیگر هیچ چیز مطمئنی در کار نخواهد بود

هر چه هست، دودلی و تزلزل مطلق خواهد بود…

به زودی هیچ نیست...

و به زودی، چه بسا چیزهایی است

به زودی همه چیز است

به زودی مرگ است ...

 

 

پ.ن

نیستی و بزودی تمام می‌شوم...

ادامه نوشته

ماوی

بند می‌آید زبانم برای از تو گفتن 

تو برای گفتن نیستی 

تو برای نوشتنی و 

بعد تو را باید خواند و 

در دهن مزه‌مزه کرد 

تو را باید خواند و بر لب،لبخند آورد 

تو را باید خواند و در دل زندگی کرد

تو در من ریشه داری و من در تو جان 

جان من ؛

در کنارم نیستی ولی تمام عُمر با منی 

همیشه همینقدر مهربان بمان 

دنیا بدون تو ،بدون امثال تو 

پر از هیچ است و خالی از همه...

 

 

پ.ن؛ 

بی تو شبی در کنار خودم 

در سکوت خواهم مُرد...

ادامه نوشته

ماوی

امشب از آن شب های بی پایان نکبت است که آرزو می کنیم ای کاش

 اینقدر نمی فهمیدم ای کاش در اینجا نبودم

شاید این جزء معدود زمان‌هایی است که از کلمه ای کاش استفاده می‌کنم...

حتی حوصله‌ی نوشتن را هم ندارم فقط می دانم این نیز بگذرد...

و فقط این من هستم که در بین فرسوده می‌گردم از رنج نداشتن‌ت

از تلاشی که نمی دانم آیا رسیدنی در آن هست یا نه

حتی جرأت ندارم بگویم: آنچه مرا نکشد، قوی‌ترم می سازدم...

فقط می‌دانم حتی انتخابی جز ادامه دادن ندارم 

باز مانند همیشه می نویسم تا شاید وقت‌کُشی کنم، اما امشب از آن شب

هاست ک هیچ چیز آرامم نمی‌کند مگر وجود نازنین تو ک دلت فرسنگ‌ها 

با من فاصله دارد و در همین نزدیکی‌هاست...

نمی‌دانم تا به کی توان ادامه دادن را دارم !؟؟

 

 

ادامه نوشته

ماوی

دست بردار ازین هیکل غم

که ز ویرانی خویش است،آباد

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرو مرده چراغ از دم باد.

 

دست بردار،ز تو در عجبم 

به در بسته چه می‌کوبی سر.

نیست،می‌دانی،در خانه کسی 

سر فرو می‌کوبی باز به در....

 

زنده،این گونه به غم

خفته ام در تابوت.

حرف ها دارم در دل

می گزم لب به سکوت.

 

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هر نفسی فریاد است.

به نظر هرشب و روزم سالی است

گرچه خود عمر به چشمم باد است.

 

رانده‌اند مرا همه از درگه خویش.

پای پر آبله بر این جاده‌ی پرت

می زنم گام بر این راه عبوس

دو دست پر خاک بر سر خویش

 

پای پر آبله،دل پر اندوه

ازرهی می گذرم سر در خویش

می خزد هیکل من از دنبال

می دود سایه من پیشاپیش.

 

می روم با ره خود

سرفرو،چهره به هم

با کسم کاری نیست

سد چه بندی به رهم؟

 

دست بردار! چه سود آید بار

از چراغی که نه گرماش و نه نور؟

چه امید از دل تاریک کسی

که نهادندش سرزنده به گور

 

می روم یکه به راهی مطرود 

که فرو رفته به آفاق سیاه.

دست بردار ازین عابر مست

یک طرف شو،منشین بر سر راه...

 

 

پ.ن؛

عشق ، تعبیرِ قشنگی است برایم از تو

ورنه،کمتر سخنی بود که معنای تو داشت...

 

 

ماوی

می ترسم از اینكه

 روزی  یك جایی من و تو

خیلی دور از هم شب و روز

در آغوش یك غریبه بی‌قرار هم باشیم

و بعد از هر بار هم آغوشی به یاد آغوش هم بیصدا گریه كنیم

  بـــــــــــــرو

ترس از هیچ چیز ندارم

وقتی یقین دارم بیشتر از من کسی دوستت نخـــــــواهد داشت

وقتی یقین دارم مرا بیشتر از خدا دوست خواهی داشت...

بیشتر از من کسی طاقت کم محلی‌هایت را ندارد

بــــــــــــرو!!!! ترس برای چه؟؟

وقتی می دانم یکــ روز می‌گذری

ار تمام آن هایی ک بخاطرشان 

پا بر روی تمام احساس من گذاشتی و فرامُوشم کردی...

 

 

پ.ن.؛

چیزی ک از مرگ کشنده‌تر است 

احساس فراموش شده‌گیست...

ماوی

شبهای تیره و سرد ٬ سراسر اندوه و ناامیدی

همه چیز در اوج خود ٬ اشک ٬ غم ٬ بغض

و گاهی صدای بلند هق‌هق که شنیده می‌شود

چه غمگین است وقتی اشکی می‌چکد

دیشب مردی گریست و امروز دختری

روزگار گریستن ٬ روزگار نالیدن ٬ روزگار مرگ شادیها

یکی از بیداد میگرید و دیگری از سر‌نوشت خویش

یکی به زیر خاک میرود و هرگز باز نمی‌آید

و دیگران برای او میگریند ٬ شاید

ـ به جای او میگریند ـ

چرا چنین است؟ پس خوشی‌ها کجایند؟

تو رفتی و شادی‌ها و خوشی‌ها نیز با تو رفتند

و عذاب کشیدن قسمتی از زندگی ما شد ...

ماوی

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟ 

یا گرفته است هنوز ؟ 

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست 

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه 

آنچنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه 

در همین یک قدمی می ماند 

کورسویی ز چراغی رنجور 

قصه پرداز شب ظلمانیست 

نفسم می گیرد 

که هوا هم اینجا زندانی ست 

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است 

آفتابی هرگز 

گوشه چشمی هم 

بر فراموشی این دخمه نینداخته است 

اندر این گوشه خاموش فراموش شده 

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده 

یاد رنگینی در خاطرمن 

گریه می انگیزد 

ارغوانم آنجاست 

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید 

چون دل من که چنین خون ‌آلود 

هر دم از دیده فرو می ریزد 

ارغوان 

این چه رازیست که هر بار بهار 

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟ 

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر 

وز سواران خرامنده خورشید بپرس 

کی بر این درد غم می گذرند ؟ 

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها 

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند 

جان گل رنگ مرا 

بر سر دست بگیر 

به تماشاگه پرواز ببر 

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار 

تو برافراشته باش 

شعر خونبار منی 

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من...

ارغوانم آنجاست...

ارغوانم تنهاست...

 

 

پ.ن 

یک روز اخرین کسى که تو را عاشقانه دوست داشت

خواهد مرد و خاطره ى تو فراموش خواهد شد...

 

 

ماوی

 

همه وقت تو را کم دارم

حتا وقتی بوده‌ای...

و این حکایت گورکنی‌ست

که صدای کلنگی را مدام

از سمت چپ سینه‌اش می‌شنود...

 

ماوی

وقتی که درها بسته و همه چیز بی‌صداست

وقتی که خنجر نگاهت بر روی گلوی ناله‌هاست

وقتی دیدی همراه صدای باد صدای غمگینی می‌آید

وقتی که از گذر ثانیه‌ها خسته شدی

و نگاه و دلت از همه آیینه‌ها گرفت

وقتی که دلت گرفت و خواستی گریه سر کنی

و شب را با گریه‌هایت سحر کنی ، گریه کن

به یاد عشق گریه کن ، به یاد تنهایی گریه کن

به یاد آخرین دیدارش گریه کن،به یاد خنده‌هایش

به یاد بوسه‌ها و قلب شکسته و اشک‌هایش گریه کن

به یاد پاییز زندگانیت گریه کن

به یاد نداشتن‌هایش گریه کن

به یاد پاییز باش،به یاد آخرین پائیز

 که تا مرگ فاصله ای نیست...

 

 

پ.ن:

چه کسی می‌دانست ما بعد از خداحافظی

به چه چیز مبتلا می‌شویم...

 

 

 

ماوی

میدانی!

 

هنوز اینجا هوای تازه نیست

 

جهنمی برپاست

 

این تعفن برخاسته از نام زندگی هنوز بوی مرگ می‌دهد

 

هنوز غم می بارد در لحظه لحظه لحظه‌های تنهایی ام

 

و من ساده باز برای نمیدانم چندمین بار

 

هنوز در اندیشه توام....

 

 

ماوی

از بوسه‌های دیروز تا بیقراری امروز

چه واژه‌هایی که زمزمه‌کنان

از کنار ویرانه‌ی دل به آرامی مرگ گذر کردند.

من آن خسته راهم که برای رسیدن به سلامی

این چنین تاوان سخت رفتن پس داده ام...

 

تو آن سوخته دلی که از داغ پژمردن شقایقی

بارها مرثیه‌ی تلخ گریستن سروده‌ای...

 

حالا دیگر تردیدی ندارم اینبار که باران بیاید

دل ما را با خود خواهد برد 

اگر این آفتاب امان دهد ...

 

 

 

ماوی

تو که تمثیل درد و شکستن‌های مکرری و

می‌دانی چه حُزنی دارد باز ماندن و افتادن و شکستن

پس بگو

بگو چه معصومانه تو را به مسلخ بردند

و مرا شکستند

بگو هجوم گریه ها چه بر دیدگان تو آورد

که سراپا اشک شده ام

بگو بیرحمانه ترین نگاه سرد اینهمه نا محرم با تو چه کرد

که من اینگونه مرده ام...

 

پ.ن؛

دل بی تو ب جان آمد

وقت است ک باز آیی...