ماوی
هنوز میتواند خبرهای خوب بیاورد.
اینکه زمان مجبور نیست
با تَرَکها و گرد و خاکاش
مرا خوار و خفیف کند.
بگذار در این شب تاریک قدم بزنم
و خیال کنم هنوز
چیزی باقی مانده از ستارگان
میان درختانی که همآغوش هم بودیم
ستارهگانی که تنها میتوانند
آنهایی را پیداکنند که عاشق میشوند
کنار یک درخت
یک عصر...
بگذار، بگذار در رنجم آرام بگیرم
و هذیانهای تلخم را بشناسم
و درهایی را که ناگهان
از آنها ناپدید شدی.
دخترک ابدیِ شعر من
فرشتهی آسمانیام
ای گواه مرگ من
چرا که زندگی رویاست،
همان حکایتی که از کودکیام میشنیدم.
نه بیش و نه کم...
من و تو
شخصیتهای یک قصهایم
که کسی به رویا میبیند..
در لحظهای که به پیش میرفتیم و
در هم غرق میشدیم
تنها چیزی که میتوانستم به آن فکر کنم
این بود:
که در پایان این رویا
چشمهایت
قلب مهربانت
تا همیشه از آنِ من خواهد بود..
پ.ن:
من بی تو چِنانم
که کما رفته خیالم
شب از هجوم خیالت