ماوی

حال من و تو

حال عقربه‌های ساعتی است

که مدام از پی هم می‌دوند

تا شاید

مگر معجزه‌ای شود و ساعتی یکبار

یکدگر را در آغوش کشند

هرچند برای لحظه‌ای

لحظه‌ای هرچند کوتاه

اما فراموش نشدنی

از همان لحظه‌ها

که نمی‌توان از کنارشان گذشت

به همین سادگی‌ها

.دویدن و نرسیدن

سهم من بود و تو بود و آن دو عقربه

کاش یا عشق عقربه‌ها جور دیگری بود

یا عشق من و تو

و یا این سرنوشت لعنتی

که کسی برای نوشتنش سوالی از من و تو نکرد

.اینگونه یا ساعت از حرکت باز می ایستاد

یا این روزگار لعنتی

و یا این تکاپوی رسیدن را

شیرینی وصل پایان می داد ..

 

 

پ‌ن؛مرا خیال تو 

بی‌خیال همه عالم کرد...

ماوی

راه عبادت تو کم نیست

با لبهایم پرستش می‌کنم تو را

ذکر نامت می‌کنم

بر لبانت بوسه می‌زنم

با قلب‌م پرستش می‌کنم تو را

آغوشت را پنهان می‌کنم

به عرش می‌برم

به فرش می‌ریزیم

راه عبادت تو کم نیست برای من

با چشمانم

خیره درچشمانت ذکر می‌خوانم

روزی هزار بار پلک‌هایم را می‌بندم

دربیداری و خواب تو را می‌بینم

با هر تصویرت بپا می‌خیزم

این یک قیامت است

عبادت تو

من به تو ایمان دارم

 

 

 

 پ.ن؛ دل بر تو نهم 

که راحت جان منی ...

 

 

ماوی

شب را نوشیده ام

و بر این شاخه های شکسته می گریم.

مرا تنها مگذار

ای چشم تبدار سرگردان !

مرا با رنج بودن تنها مگذار.

مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.

مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم

و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.

سپیدی های فریب

روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.

طلسم شکسته خوابم را بنگر

بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.

او را بگو

تپش جهنمی مست !

او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.

نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.

جهنم سرگردان!

مرا تنها مگذار.

 

 

پ.ن‌؛ 

ما در پریشانی شب‌هایمان

بارها با مرگ خوابیده‌ایم

ماوی

‏بدترین حسی که به یه نفر میشه داد

اینه که کاری کنی حس کافی نبودن کنه.

تو راحت رد میشی میری

ولی اون تا آخر عمر از خودش میپرسه مگه چی کم داشتم؟

 

پ.ن‌

دردی ک تو را به سکوت وا می‌دارد...

 

ماوی

اجازه می‌دهی آرزویت کنم؟

من از خیرِ در آغوش گرفتنت گذشتم...

بگذار دلخوشِ رویاهایم باشم

بگذار همه بگویند "بیچاره دیوانه شده"

 من کاری با این حرف ها ندارم

فقط میخواهم صبح ها زودتر از تو بیدار شوم

موهایت را شانه کنم،

دکمه های پیراهنت را ببندم

، دستم را روی صورتت بکشم..

دستم را رویِ صورتت بکشم...

یعنی تا این حد اجازه دارم در رویاهایم نزدیکت شوم؟

من اصلا از تو توقعِ محبت هم ندارم

میدانی دوست داشتنِ تو نیازِ من است

مثلِ نیازِ ماهی به آب.

من بدون دوست داشتنت می میرم در این خشکیِ مطلق ...

اصلا من برایِ شعرهایم به تو نیاز دارم

. باید هر موقع که کم می آورم لب هایت را زیر و رو کنم.

شعر هایِ زیادی است لا به لای ِ صورتیِ شیرین لب‌هایت

. چشم هایت...

چشم هایت که اصلا زندگی است

نباید شعرش کرد باید کشید و از دور نگاه کرد و مست شد...

حالا اجازه دارم آرزویت کنم؟

 

 

پ.ن؛ 

چرا نبض این شعر برای تو

اینقدر تند میزند؟؟!!

ماوی

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است

چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است...

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم

 

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

جواب می‌شنوم

 

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه دراین خانه ست

غبار سُربی اندوه، بال گسترده است

 

تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من

به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

 

غروب‌های غریب 

غم‌های بی‌غروب

 

دو چشم خسته‌ی من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی ...

 

 

پ‌.ن‌ ؛ نیامدن‌هایت را هم دوست دارم 

مثل آمدن‌هایت ،لعنتی دوست‌داشتنی

ماوی

 پریشانيِ شب‌هایمان هدیه‌ی

 آدمهایي‌ست که صمیمانه به ما دل دادند 

و چه بي رحمانه می‌خواستند ولی گفتند نه...

 

 

پ.ن ؛ آرامم مث قبل طوفان..

 

ماوی

در لحظه هاىِ تنهایى ام

خیالِ تو را مى بوسم

و در لابه لاى سکوتم 

تو را فریاد مى زنم

و در همه‌ى نفس‌هایم

هواىِ تو را 

نفس مى‌کشم

مثلِ همان شاعرِ قدیمى ، مثلِ نیما

" تو را من چشم در راهم شباهنگام "

شباهنگام

مرا صدا بزن 

مرا به خلوتِ حضورت ، میهمان کن

و از دردها و هَمهَمه ها

رهایم کن....

 

 

پ.ن ؛

هر لحظه مرا بیم فروریختن است...

ماوی

دست‌های نداشته‌ات را می‌گیرم و به خیابان می‌روم، قرارمان همین بود، مگر نه؟ تو آن سوی شهر من این سوی شهر، قدم بزنیم روی خیالِ هم.

بس که ممنوع است این عشق، از بهشت که هیچ، از دنیا هم رانده می شویم....

 

امروز روئیده بودی بر درگاه پنجره، خودت بودی وگرنه پنجره‌ی شهری خانه‌ی من کجا و شوق روئیدن یک گل وحشی کجا؟

 

دیشب هم پروانه‌ای رنگی شدی وسط خواب سیاه و سفیدم، شبیه بوسه روی گونه‌ام نشستی! بیدار شدم، خیالت را آغوش کشیدم و خوابم برد. می دانی از کجا بیایی! می دانی به چه صورتی در آیی، که بشناسم تو را...

 

 

پ.ن‌؛ دلتنگی اتفاق عجیبی‌ست 

گویی خواهی مُرد، اما نمی‌میری ....

 

ماوی

تو را با خطوط سیاه می‌کشم

و موهایت را با نقطه‌چین

لبهایت را

لبهایت را درون چشمهایم پنهان می‌کنم

کمی دریا را به چشمهایت می‌ریزم

ولی دریا را رسم نمی کنم

اندامت را سفید می کشم

سینه‌هایت را سفید

دستهایت را و پاهایت را

آنگاه پرده‌ای روی آن می‌کشم

تا حسرت دیدن تو بماند روی دل همگان

تنها خودم تو را دیده‌ام

بی پرده... برهنه...

 

 

پ‌ن؛

من، یک جای دنیا‌‌ خیلی خوش‌بختم

در چارچوب قاب عکس دونفره‌مان....

 

 

ماوی

من درد تو را زدست آسان ندهم

دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم

که آن درد به صد هزار درمان ندهم...

 

 

ماوی

خسته‌ام از شب‌هایی که‌ می‌آیند ُو عطر تو را

بر خواب‌هایم نمی‌پاشند...خسته‌ام ازین 

کلمات تباه شده.....

مثل چشم‌هایم

هستی و نمی‌بینم‌ات...

ماوی

دقایقی تو زندگی هست كه اینقد دلت برای یكی تنگ میشه

كه میخوای از رویا بیرونش كنی,و تو واقعیت بغلش كنی...

این واژه‌های لعنتی،این کلمات بی‌مصرف تايپ میشن

بى‌آنكه بتونن ذره‌اى از درد درونتو نشون بدن

،فقط و فقط ثبت میشن شاید ذره‌ای این دل عوضی آروم بگیره ولی...

میدونی عشق‌جان؛ اگه آدم گذاشت اهلی‌اش کنند

بفهمی، نفهمی خودشو به این خطر انداخته

که کارش به گریه‌کردن بکشه 

حالا چه مرد باشه طرف،چه زن فرقی نمیکنه،

تحمل این روزا واقعا زجرآور و دردناکه 

تحمل حتی یک‌ساعت بی‌خبری از تو 

کُشنده‌اس حالا فک کن نبودنت،نداشتنت

چه درد بزرگی برای آدمی درهم‌شکسته و فرسوده...

تو روزایی هستم که خدا خودش هم نمی‌دونه 

چه غلطی بکنه چه برسه بمن...

لعنتی دوس‌داشتنی من ؛

کاش فقط می‌دونستی چه تلخه نبودنت

کاش می‌دونستی چه تلخه ساعت‌ها و ساعت‌ها 

منتظر موندن واسه یه لحظه دیدنت با اینکه میدونم قرار نیست بیای...

کاش آدم‌ها،آدم‌های عوضی می‌دونستن 

تو این شرایط چه خاکی بگیرن تو سرشون

می‌دونی چیه قلب؛تنها چیزی ک این روزا آرومم میکنه و 

باعث میشه بتونم تحمل کنم اینه ک یه روز ،یه روز...

ولش کن ...مهم نیست...انگار ما مهم نیستیم دیگر...

 

 

 

 پ.ن ؛ کاش می‌شد صدایت را بوسید...

ماوی

نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل‌های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و

به مهمانی عشق برد؛ 

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم.

 

چه خوش لحظه‌هایی که دزدانه از هم

نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم

چه خوش لحظه‌هایی که "می‌خواهمت" را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم

دو آوای تنهای سر‌گشته بودیم

رها در گذرگاه هستی

به سوی هم از دورها پر گشودیم

 

چه خوش لحظه‌هایی که هم را شنیدیم

چه خوش لحظه‌هایی که در هم وزیدیم

چه خوش لحظه‌هایی که در پرده عشق

چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم

 

چه شب‌ها ... چه شب‌ها ...چه شب‌ها...

که همراه هم‌ ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم

 

تو با آن صفای خدایی

تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی

از این خاکیان دور بودی

من آن مرغ شیدا

در آن باغ بالنده در عطر و رویا

بر آن شاخه‌های فرا‌رفته تا عالم بی‌خیالی

چه مغرور بودم

چه مغرور بودم...

 

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم

من و تو به سوی افق‌های نا‌آشنا پر‌کشیدیم

من و تو ندانسته دانسته، رفتیم و رفتیم و رفتیم ...

چنان شاد، خوش، گرم، پویا

که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم.

 

دریغا

دریغا ندیدیم

که دستی در آن آسمان‌ها

چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!

دریغا در آن قصه‌ها و غزل‌ها نخواندیم

که آب و گِل عشق با غم سرشته است

فریب و فسون جهان را

تو کر بودی ای دوست من کور بودم!

از آن روزها آه عمری گذشته است ...

 

من و تو دگرگونه گشتیم

دنیا دگرگونه گشته است

در این روزگاران بی‌روشنایی

در این تیره شب‌های غمگین جدایی

که دیگر ندانی کجایم ...

ندانم کجایی ...

 

 

 

ماوی

دوست داشتن

گاهی وقت‌ها تحمل است؛

اینکه بتوانی با زخم‌های زندگی

هنوز سرپا ایستاده باشی...

 

دوست داشتن

گاهی وقت‌ها، زندگی‌ست

همانند سینه‌ای بدون نفس،

از مرگِ‌ قلبِ بدون عشق

آگاه باشی...

 

دوست داشتن

گاهی وقت‌ها

سنگین است

به سان

سنگینیِ لیاقت دوست داشته شدن

و بعضی وقت‌ها

دوست داشتن

حیاتی دیگر است

زنده نگه‌داشتن

کسی درون‌ات

حتی

با وجود این فاصله‌های دور...

 

 

پ.ن؛

امروز هوای اون کوچه بوی نفس‌های تو رو میداد

تمام هوای کوچه رو بلعیدم، هوای شهر پر از نفس‌های

تو بود،همه‌ی شهر رو نفس کشیدم....

ماوی

گاهی

مرا به یاد آر

آن زمانی که

چشمانت خواب را نوازش می‌کند

و آغوشت عشق را نفس می‌کشد

به یاد آر

که مردی در من

دیوانه‌وار تو را 

دوست داشت

اما ناگهان

عشق را از روزهایش گرفتند

و درد را به شب‌های تنهایی‌اش 

سنجاق کردند

او 

نیمه شبی 

با جهان بدرود گفت

و من سالهاست 

سنگینی جنازه‌ی مردی را 

به دوش می‌کشم 

که حتی استخوان‌هایش 

هنوز بوی عطر تو را می‌دهند .

فقط

گاهی 

مرا به یاد آر...

 

 

 

 

 

ماوی

مرا ببخش که هنوز گاهی به یادت خیال می‌بافم

خاطراتت را نفس می‌کشم

و دل تنگی‌هایم را

واژه‌واژه شعر می‌کنم...

 مرا ببخش

که تمام قرارهای عاشقی‌مان را

هزاران بار

تنها دور زده‌ام

ولی هیچ وقت نفهمیدم

دست‌هایمان چطور از هم جدا شد...

و چرا اینقدر بی‌رحمانه

همدیگر را رها کردیم؟

 

من جا ماندم از زندگی

از آن جایی که عشقت را

هر شب

کنج دیوار تنهایی اتاقم

التماس کردم

اما سهم من نشد...

 من جا ماندم از زندگی

و سال‌هاست

که حوالی خیال تو

مُردگی می‌کنم....

 

 

 

ماوی

قلبم که درد می‌گیرد لبخند می‌زنم، این درد یادگار توست...

ماوی

جانِ همیشه‌ام ؛

نمی‌شود بیایی اینجا

بنشینی کنار دلم

زانو به زانو

بغلم کنی و مثل تمام وقت‌های دیگر در چشم‌هایم بخندی؟!!

نمی‌شود بیایی اینجا و دستانت را روی صورتم بکشی

که رد این اشک‌های لعنتی جا نماند؟!!

نمی‌شود بیایی ببینی که "چه اندازه تنهایی من بزرگ است"

نمی شود‌بیایی و ببینی که دیگر خیالت هم خسته شد بس که در گوش من خواند و

خواند و خواند...

نمی‌شود بیایی و من سرم را بگذارم روی شانه‌هایت و های های بگریم...

نمی‌شود خودت بیایی و جای عکست آرامم کنی؟!!!

 بیا و کنار حوصله‌ام بنشین...

بیا و کنار حوصله ام بنشین ...که امروز بدجور هوایش ابری‌ست

هوای حوصله‌ام ابری‌ست و دلم چتر احساس تو را کم دارد

امروز دلم تو را کم دارد

امروز تو را کم دارم

واژه‌هایت را کم دارم

امروز من تو را کم دارم

می‌فهمی کم داشتن تو یعنی چه!؟

می‌دانی یک روز نداشتنت یعنی چه!؟

 بیا اینجا

بیا و من را دوباره در آغوش احساست جا بده

اینجا سرد است

هوای اینجا مسموم است

خفه ام می کند...

 بیا و ببین

بیا و تمام مرا در خودت حل کن

بیا تا برایت بگویم که دوباره امروز آن درد های لعنتی گذشته برگشته اند

بیا و ببین که چگونه چشمانم تار می بینند و چانه‌ام می‌لرزد..

بیا و ببین چقدر خسته‌ام از تمام این ثانیه‌های تکراری

 صورتم می سوزد

اشک هایم آنقدر شور شده اند

آنقدر نمکشان غلیظ شده است که پوستم را می سوزاند..

بیا و برایم بخند

دوباره سوال و جوابم کن از کارهایی که انجام داده ام

از کاره هایی که می خواهم انجام بدهم

بیا تا برای تو بگویم

که وقتی تو نباشی من هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارم ..

دستم به هیچ کاری نمی رود و دردهایم را بهانه می کنم که بنیشم یک گوشه و تکان نخورم

بیا و دوباره برای کارهایی که باید انجام بدهم زمان تعیین کن..

تو نمی‌فهمی نبودنت چه به روز من می‌آورد

خورشیدی که بی تو بتابد برای من از خاک هم سردتر است...

بیا و ببین که اتاق کوچک ما آنقدرها جایی برای خلوت کردن ندارد

که بنیشنم و زانوهایم را بغل کنم و بلند بلند گریه کنم

 هوای مسموم اینجا مرا می کشد

نفسم را بند می آورد این ..

این..

روز لعنتی دلگیر.

...

 

پ.ن:

بعضی وقت ها از شدت دلتنگی

گریه که هیچ...!! دلت می خواهد

های های بمیری...!!

ماوی

سلام علاقه‌جانم

سلام شیرین‌ من

تو از رنج‌های من برایِ فراموش کردنت چیزی نمی‌دانی

هیچ کس نمی‌‌داند

هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم.

مثلِ یک پلنگِ زخمی با خودم دست و پنجه نرم می‌کنم

خودم با خودم حرف می‌‌زنم

می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده نصیحتم کند.

 شب‌ها،

 این شب‌هایِ تاریکِ طولانیِ بی‌ پدر،

حرف‌های تو،

که گفتی اگر عاشق منی فراموشم کن

فراموشم کن تا زندگی‌م نابود نشود،

آخرین حرف‌های تو

شکلِ یک سگِ هار می‌‌شوند

سگی‌ که وحشی تر از قبل وجودِ نازکِ مرا می‌درد

و می‌درد

و می‌‌درد...

و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم.

بیشتر نمی‌توانم فراموشت کنم

 و صبح که خسته و خون‌آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می‌‌شوم

هنوز آرزو می‌کنم فراموشت کنم تا شاید به زندگی‌ت برسی

چنگ می‌‌زنم به ته مانده‌ی اراده‌ای که دارم

به آخرین قطره‌های غرور له شده‌ام التماس می‌کنم

التماس،

التماس،

التماس...

 کسی، چیزی، نیرویی، باید مرا از مراجعه

از تکرارِ یک اشتباه باز دارد.

کسی‌ باید مَنع‌م کند از این عشق

از این حس ِ مسموم

از فراموشی ،از این حقارتِ پی‌ در پی‌ که تو دچارم می‌کنی‌

کسی‌ باید مرا از این وابستگی

از این دلبستگیِ بیهوده‌ نجات دهد

بیزارم از خودم

بیزااار

بیزاااار که نمی‌توانم خواسته‌ت را برآورده کنم...

من فراموشت نخواهم کرد...

می‌بینی حال و روزم را علاقه جان؟

حس می‌کنی هر روز مردنم را؟

تو این رنج‌ها و دردها را داری با خودت؟

علاقه‌ی قشنگم ، نازنین همیشه‌ام 

تو و وجدانت راحت بخوابید 

اصلا به خودت بگو ؛ به من ربطی ندارد حال و روز تو.‌‌..

عزیزِ جانم ، ماه‌وَش من

تک تک لحظه هایم پر شده اند از تو!

و من دارد

در میان انبوهی از خاطرات تو

آرام آرام

زنده بگور می شود

هرگز از من نخواه فراموشت کنم 

راضی‌م به این هر روز مُردن....

مراقب خودت باش جانِ من...

 

ماوی

دلم گرفته است

مثل پنجره‌ای که رو به دیوار باز می‌شود

دلم گرفته است

و جای خالی دستهایت

بر بندبند بدنم درد می کند...

دلم گرفته است

و عصر جمعه بی حضور تو

به هر هفت روز هفته‌ام سرایت کرده است!

دلم گرفته و

روی دست خودم مانده‌ام 

شبیه ابری شده‌ام

که به شاخه‌ی درختی گیر کرده است

و با این حال

چگونه حتی خیال باریدن داشته باشم وقتی

تنها میراث بر جای مانده ات

همین بغضی ست 

که از تو

در من 

به یادگار مانده است...

 

 

پ ن ؛تنهایی تلخ‌ترین بلای بودن نیست،چیزهای بدتری هم هست،

روزهای خسته‌ای که در خلوت خانه پیر می‌شوی و

سالهایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است،

سال‌هایی که در هر ثانیه‌اش یک‌بار مرده‌ای

اما ازینا بدتر بی‌اعتنایی و بی‌محلی کسی‌ست 

که تمام‌این سال‌ها هر ثانیه برایش مرده‌ای...

 

 

ماوی

محبوبم!

دنیا ویرانه‌ی کوچکی‌ست...

ما یادگرفته‌ایم که گریستن، بخشی از انسان است...

مثل درد؛

مثل زخم ها،

مثل تنهایی!

ما یادگرفته‌ایم؛ بگرییم...

چرا که درد و تنهایی و زخم را نمی‌توان پنهان کرد

چرا که "دوستت دارم" را نمی‌توان پنهان کرد

و قلب‌های سرخ حتی

از زیر پیراهن‌هایمان هم پیداست

حالا تو ای رنج همیشگی

ای صلابت وصف‌ناپذیر اندوه‌های پنهانی

به من بگو

اگر دوستت نداشته باشم

چگونه زنده بمانم...؟

که آیا انسان بی‌درد را می‌توان آدمی نامید؟

 

 

 

ماوی

دلم برای تو تنگ شده است  

اما نمی‌دانم چه کار کنم 

مثل پرنده‌ای لالم

که می‌خواهد آواز بخواند و نمی‌تواند...

 به هوای دیدنت 

در قاب پنجره‌ها قد می‌کشم

نیستی، فرو می‌ریزم

مثل فواره‌ای بر سر خودم،

زیر آوار خودم می‌مانم در گوشه‌ی اتاق...

از تو محرومم،آنگونه که کویر از آب...

 اندوه‌ها در من شعله‌ور است و

ابر‌ها در من در حال بارش

نیمی آتشم

نیمی باران

اما بارانم، آتشم را خاموش نمی‌کند

علاقه‌یِ قشنگم ؛ خوب می‌دانی

 گرفتار ناتوانی‌های خویشم

رودی کوچکم گرفتار باتلاق...

 من تو را دوباره کی خواهم دید؟

ای پرنده‌ی مسافر

از کجا معلوم که دوباره برگردی...

 راه‌ها باز است و آفتاب می‌تابد

اما من 

حسرت راه رفتنم در پاهایی فلج

گرسنه‌ای هستم که نانم را

جای ماه بر سینه‌ی آسمان چسبانده‌اند.

 دلم برای تو تنگ شده است

اما نمی‌دانم چه کار کنم...

بُگذر از من که کم آورده‌ام...

نبودنت و همه‌ی دردهای خودم 

دارند مرا به پایانی تلخ نزدیک‌تر می‌کنند

می‌ترسم ، نه از پایان؛ 

ازینکه قیامتی نباشد و در دنیای دیگر 

هم نبینمت..‌.

آرام می‌گریم....آرام می‌گریم...

 

پ.ن ؛ علاقه‌یِ جانم ؛ باور ندارم رفته‌ای وقتی که

 هرشب با کوتاه‌ترین شعر تو را به آغوش می‌کشم.

 

ماوی

سلام علاقه‌یِ جانم

چه خبر از من ؟

آن من که مدت‌هاست در تو گم شده است

آن من که نفس می‌کشی، هوا برش می‌دارد

پلک می‌زنی،ذوق می‌کند

و می‌خندی ،عاشقت می‌شود 

چه خبر از من؟ 

آن من که از تو دل نمی‌کند

آن من که از جان خویش می‌گذرد 

که یک تار مو از تو کم نشود 

آن من آنقدر عاشق توست

که از آغوش خیالت بیرون نمی‌آید 

دوست‌داشتنی جانم...

اگر دیر کردم برای آن منِ حیران 

شعر بخوان 

دوستش داشته باش 

ببوسش و نوازشش کن 

دلخوشی آن من تویی 

که ماند و ...

با من نیامد

 

 

 

ماوی

اینجا سکوت،اینجا ترس

ترس از فرداهای بی تو 

لحظات ب کندی در گُذَرند

اینجا سکوت ، اینجا درد ...

کاش دوباره به خاطرم نمی‌آمدی

کاش هر کدام از ما 

در همان سال‌ها پیش مانده بودیم

کاش پس از آن سال‌های دورِ دور 

تصویرهایمان 

از عکس‌ها بیرون نمی‌آمدند

کسی از گذشته‌های خوبِ‌خوب  

آغوش باز نمی‌کرد 

سرم با سینه‌ات آشنا نمی‌شد

کاش آن آرامش گم‌شده

هرگز باز نمی‌گشت

کاش بوسه‌ات

طعمی غریب و تلخ داشت 

کاش ما را گریزی بود از دوست داشتن 

کاش شانه‌ به شانه‌ی هم 

در قاب عکس‌ها می‌ماندیم ...

من بودم و عکس‌ها و خاطراتت 

تو بودی یادم و خاطراتم...

حالا

 من ماندم و این حجم عظیم نبودنت

من ماندم و عکس‌های تازه‌ات 

من ماندم و خاطرات تازه‌ات

ک هر لحظه چون پتک 

بر سر دقایق‌م می‌کوبند...

اما این بار ؛

من ، آن منِ سابق نیست

منِ امروز کاملا محو شده در تو 

شکسته‌تر و تشنه‌تر از همیشه...

تو ، آن تویِ سابق نیست 

این‌بار انگار جایی 

حتی در کابوس‌هایت ندارم

چه رِسد به رویاهایت.‌‌..

کاش پس از آن سال‌های دورِ دور 

تصویرهایمان

از عکس‌ها بیرون نمی‌آمدند

هر کدام از ما 

زندگی خودش را داشت 

من بودم و عکس‌ها و خاطراتت

تو بودی و یادم و خاطراتم...

 

 

 

ماوی

ترکم کرده ای

و من مثل خانه‌های متروکه

خالی مانده ام

خالی

فرسوده

رو به ویرانی...

سالهاست یک فوج کلاغ بدون هیاهو

درمن عزاداری می‌کنند

سیاهپوش

ویلان...

ترکم کرده‌ای

و صدها زمستان از من عبور کرده 

زودتر از درخت‌ها پیر شده‌ام

بی‌آنکه جوانی کرده باشم

ترکم کرده‌ای و

این روزها

ساعت شماطه‌داری در سرم

مدام زنگ می‌زند

و خاطره‌ها را بیدار می‌کند

تک درختی که بی ما تنها مانده

جاده‌های خاکی پیچ‌ در پیچ

دستی که دری را باز می کند

آغوشی تنگ،نگاه‌ها و خنده‌های شیرینت

پایی که دری را می بندد...

ترکم کرده‌ای

بی‌آنکه پیراهنم فراموشی گرفته باشد

یا قلبم که منتظر آرامش دستِ گرم توست

یا چشم‌هایم که هنوز 

هنوز خیره به لب‌های توست

یا دهانم که هنوز مست از مزه‌ی زبان توست

یا‌.....

دستی بر شیشه‌های بخارگرفته از نفس‌هایمان می‌نویسد:

ای بی تو ماندن

حکایت ذره ذره مردن من

تو،

تو ترکم کرده‌ای و من مانده‌ام و 

خاطراتی ک مُدام بر سرم می‌کوبند...

 

 

 

ماوی

سراغ گریه‌های شبانه‌ام را از تو می‌گیرم

از تو که روزی صلابتم را به نرمی خریدی

از تو که احساس در من نهادی

از تو که در من مهربانی دمیدی

از تو که انتظار و بغض را به من هدیه دادی

از تو که بی من نمی‌دانم چگونه‌ای...

سراغ شبهای گمشده در تنهایی را

با فریاد در کوچه‌های شب

از تو می خواهم

از تو که بی‌کران

ّو بی نشان

و بی انتهایی...

من از صبح می ترسم

چرا که از شبهای غرق شده در تو

رهایم می کند،

من دل را به سکوت سپرده‌ام

من با سکوت زنده‌ام ...

 

 

ماوی

هر روز

به دار می آویزند مرا

خاطراتی که از تو دستور می گیرند

خاطراتی که مُدام

صندلی را از زیر پایم می‌کشند

اما نمی‌دانند که من

نمی میرم!

نمی میرم!

فقط در هوای "تو" معلّق می مانم...

 

 

ماوی

دیگر به این فکر نمی‌کنم :

او بود که رها کرد مرا 

یا من که ترک می‌کنم و می‌روم...

تنها حقیقتی ک درونم شناور است

تنها...تنها...تنها رها بودنِ من است...

چگونه باز گویمت 

رفیقِ روزهایِ خوبِ من

چه شرمسار و خسته‌ام

ازین سراب‌هایِ نقشِ آبِ من 

به یاد روزهایِ رفته‌ی بلندِ آفتابِ من 

به حرمت آنچه بود بین ما

شبی بیا به خوابِ من...

 

 

 

ماوی

دراز کشیده‌ام روی تخت

با ریش‌های چند روزه و 

غمی ک در چشم‌هایم خمیازه می‌کشد...

صدای دریا را می‌شنوند

صدای باد را می‌شنوند

صدای چیزی را نمی‌شنوم 

وقتی می‌خواهم فراموش کنم 

غم‌هایم را ...

نترس عزیزِجان 

تو که فراموش‌شدنی نیستی

تو که غم نیستی جانِ من‌

حتی یادت ؛

حتی یادت آرامبخش و نقطه‌ای

نورانی‌ست در تاریکی روزگارم...

جانِ‌دلم تو منی،تمامِ تمام من...